قلب طلایی مطالب جالب و خواندنی
| ||
|
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد .از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.
در باز بود و خانه مجلل . باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است . و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه . او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد . او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان . مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم . آن وقت از همه قوی تر می شدم .درهمان لحظه . او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود . مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید با شد. و تبدیل به خورشید شد.و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه امد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است . و تبدیل به ابری بزرگ شد . کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد . این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید. دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا . صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود . ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پائین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است
![]() [ شنبه 19 فروردين 1391
] [ 20:39 ] [ زهرا ] |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |