قلب طلایی

قلب طلایی
مطالب جالب و خواندنی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلب طلایی و آدرس bahoosh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





اين داستان كوتاه حكمت خدا ، يك داستان زيباي واقعيست كه به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست ...

كشيش تازه كار و همسرش براي نخستين ماموريت و خدمت خود كـه بازگشايي كليسايي در حومه بروكلين ( شهر نيويورك ) بود در اوايل ماه اكتبر وارد شهر شدند .

زماني كه كليسا را ديدند ، دلشان از شور و شوق آكنده بود . كليسا كهنه و قديمي بود و به تعميرات زيادي نياز داشت .

دو نفري نشستند و برنامه ريزي كردند تا همه چيز براي شب كريسمس يعـنـي 24 دسامبر آماده شود . كمي بيش از دو ماه براي انجام كار ها وقت داشتند . كشيش و همسرش سخت مشغول كار شدند ...

ديوار ها را با كاغذ ديواري پوشاندند . جاهايي را كه رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و كار هاي ديگري را كه بايد مي كردند ، انجام دادند .

روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و كـارها تقريباً رو به پايان بود .

روز 19 دسامبر باران تندي گرفت كه دو روز ادامه داشت .

روز 21 دسامبر پس از پايان بارندگي ، كشيش سري به كليسا زد ، وقتي وارد تـالار كليسا شد ، نزديك بود قلب كشيش از كار بيافتد . سقف كليسا چكه كـرده بود و در نتيجه بخش بزرگي از كاغذ ديواري به اندازه اي حدود 6 متر در 5/2 متر از روي ديوار جلويي و پشت ميز موعظه كنده شده و سوراخ شده بود . كشيش در حالي كه همه خاكروبه هاي كف زمين را پاك مي كرد ، با خود انديشيد كه چاره اي جز به عقب انداختن برنامه شب كريسمس ندارد .

در راه بازگشت به خانه ديد كه يكي از فروشگاه هاي محلّه ، يك حـراج خيريه برگزار كرده است. كشيش از اتومبيلش پياده شد و به سراغ حـراج رفت ...

در بين اجناس حراجي ، يك روميزي بسيار زيباي شيري رنگ دستبافت ديد كه به طرز هنرمندانه اي روي آن كار شده بود . رنگ آميزي اش عالي بود . در ميانه رو ميزي يك صليب گلدوزي شده به چشم مي خورد . روميزي درست به اندازه سوراخ روي ديوار بـود . كشيش روميزي را خريد و به كليسا برگشت .

حالا ديگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندي كه از جهت رو به روي كشيش مي آمد دوان دوان كوشيد تا به اتوبوسي كه تقريباً در حال حركت بود برسد ، ولي تلاشش بي فايده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدي 45 دقيقه ديگر مي رسيد . كشيش به زن پيشنهاد كرد كه به جاي ايستادن در هواي سـرد به درون كليسا بيايد و آنجا منتظر شود .

زن دعوت كشيش را پذيرفت و به كليسـا آمـد و روي يكي از نيمكت هاي تالار نيايش نشست . كشيش رفت نردبان را آورد تا روميـزي را روي ديوار نصب كند . پس از نصب ، كشيش نگاه رضايت مندانه اي به پرده آويخـتـه شـده كرد ، باورش نمي شد كه اين قدر زيبا باشد . كشيش متوجه شد كه زن به سوي او مي آيد .

زن پرسيد : اين روميزي را از كـجا گرفته ايد ؟ و بعد گوشه روميزي را به دقت نگاه كرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزي شده بود . اين ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگي او بودند . او 35 سال پيش اين روميزي را در كشور اتريش درست كرده بود . وقتي كشيش براي زن شرح داد كـه از كجا روميزي را خريده است . باوركردنش براي زن سخت بود ...

سپس زن براي كشيش تعريف كرد كه چگونه پيش از جنگ جهاني دوم ، او و شوهرش در اتريش زندگي خوبي داشتند ، ولي هنگامي كه هيتلر و نازي ها سر كار آمدند ، او ناچار شد اتريش را ترك كند . شوهرش قرار بود كه يك هفته پس از او ، به وي بپيوندد ولي شوهرش توسط نازي ها دستگير و زنداني شد و زن ديگر هرگز شوهرش را نديد و هرگز هم به ميهنش برنگشت ...

كشيش مي خواست روميزي را به زن بدهد ، ولي زن گفت : بهتر است آن را براي كليسا نگه داريد. كشيش اصرار كرد كه اقلاً بگذارد او را با اتومبيل به خانه اش برساند و گفت اين كمترين كاري است كه مي توانم برايتان انجام دهم . زن پذيرفت ...

زن در سوي ديگر شهر ، يعني جزيره استاتن Staten Island زندگي مي كرد و آن روز براي تميز كردن خانه يك نفر به اين سوي شهر آمده بود .

شب كريسمس برنامه عالي برگزارشد . تالار كليسا تقريباً پـر بود . موسيقي و روح حكمفرما بر كليسا فوق العاده بود . در پايان برنامه و هنگام خداحافظي ، كشيش و همسرش با يكايك ميهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسياري از آنها گفتند كه بازهـم بـه كليسا خواهند آمد .

وقتي كشيش به درون تالار نيايش برگشت مرد سالمندي را كه در نزديكي كليسا زندگي مي كرد ، ديد كه هنوز روي نيمكت نشسته است . مرد از كشيش پرسيد كـه اين روميزي را از كجا گرفته ايد؟ و سپس براي كشيش شرح داد كه همسرش سال ها پيش در اتريش كه روميزي درست شبيه به اين درست كرده بود و شگفت زده بود كه چگونه ممكن است دو روميزي عيناً شكل هم باشند . مرد به كشيش گفت كه چگونه توسط نازي ها دستگير و زنداني شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پيدا كند .

پس از شنيدن اين سخنان ، كشيش به مرد گفت : اجازه بدهيد با ماشين دوري بزنيم و با هم گفت و گويي داشته باشيم . سپس او را سوار اتومبيل كرد و به جزيره استاتن و خانه زني كه سه روز پيش او را ديده بود ، برد .

كشيش به مرد كمك كرد تا از پله هاي ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتي جلوي در آپارتمان زن رسيد ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتي زن در را باز كرد ، صحنه ديدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدني بود ...

آنچه خوانديد يك داستان واقعي بود كه توسط كشيش راب ريد گزارش شده است



[ جمعه 18 فروردين 1391 ] [ 11:33 ] [ زهرا ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به قلب طلایی خوش آمدید
امکانات وب
بک لینک طراحی سایت